Logo
دیجی بها

تو این سالهایی که بی تو گذشت...

Mahshid

صدای زنگ خونه را شنیدم...منتظر بودم بیای چون قول داده بودی بریم عروسک بخریم.

ایستادی دم هال و کفشات را نکندی... انگار بیش از من برای رفتن عجله داشتی...آن  لحظه خوشحال ترین دختر دنیا بودم..

رفتیم یه مغازه پر از عروسک...
سیاه پوست و فرفری...چشم رنگی و سفید  و...
از اول سلیقه ام سیاه پوست و لب های درشت و موهای فر بود...شاید چون متضاد خودم بودند و من دوست داشتم با آدمهایی که شبیهم نیستند معاشرت کنم و دنیای اونها را بفهمم...
عروسک مورد علاقه ام را انتخاب کردم و برگشتیم ...دستای کوچکم در دستان بزرگ و مردانه ات عرق کرده بود...خیابان ها شلوغ بود و من امن ترین جای دنیا بودم...

مو فرفری شد بهترین رفیق اون سالها...
سینه اش پر از رازهای من بود...
منی که خواهر نداشتم...

سالها گذشت و آخرین قرار ما دم در بود پشت میله ها... میله های درِ خونه که در ذهن خلاق تو، قرار بود شبیه خانه های ویلایی شمالی باشه ولی بیشتر شبیه زندان شده بود...
زندانی که من و تو رو به فاصله یک متری نگه داشته بود...نمیتونستی بیای این طرف ...می ترسیدم بیام اون طرف...در قفل بود...
و من شارژر موبایلت را بهت دادم و رفتی...
و تو رفتی! مثل کسی که هیچ وقت نبوده ...
رفتنت مثل خاموش شدن یه صدای بلند و دلخراش بود...
رفتنت، آرامش داشت چون دیگه خبری از درد و رنج نبود...

کم کم "فقدان"، واژه ای شد که خوب میفهمیدمش...فقدان یعنی نبودن چیزی و درد کردن جای خالی اش ...
و "نبودن" مهم نیست چی باشه...حتی فقدانِ درد هم، خودش درد داشت:)

مگه دیوانه ای دختر؟
آخه درد نداشتن، چیز بدی است؟
و بعد با واژه جدیدتری روبرو شدم... دردِ حاصلِ از فقدان عشق!!

تو را وقتی خدا افرید، منبع عشق آفرید...قوی آفرید ...تکیه گاه آفرید...
تو عشق بودی ولی خروجی ات درد بود...
میدونم بلد نبودی...یادت نداده بودند که چقدر بزرگ و با ارزشی ...کسی بهت بها نداده بود...نگفته بودند چقدر دوست داشتنی هستی ...
ماهیتت زیبایی بود ولی...

عجیب نیست که چرا رنج نبودنت دقیقا مثل رنج بودنت شد!

در دنیای موازی ام با موفرفری ایستاده ام دم در منتظر تو ...
برای بیشتر بچگی کردن ...برای تکرار هزاران دفعه دیگر این صحنه ...برای بیرون رفتن با تو ...برای دیدنت از قد ۱۰۰ سانتی ام ...از اون ارتفاع بارها بهت نگاه کنم و مطمئن باشم دستم را میگیری و از مغازه بیرون میریم و هرگز گم نمیشم...

در دنیای موازی ام اون لحظات شیرین به قد سالها کِش اومدند ...من هنوز در آن صحنه مانده ام!

آنجا واقعا خونه ما شبیه خانه های ویلایی شمالی است ...
درِ خونه همیشه به روت بازه و برات چای میریزم با شیرینی ای که خودم پختم ...
سفره ای برایت مهیا میکنم با عشق و دخترانگی...
همه چیز مهیاست و حتما ماست با پودر موسیر  برایت میذارم ..
برنج با خورشت.. چیزی کم نمیذارم ...فقط بشینی و بخوری و کیف کنی و تماشایت کنم ...

 

من هنوزم دوستت دارم