Mahshid
خاطرات سمی قبلی از جلوی چشمم رژه می رفتن...
1) من در سن کم وارد شرکتی شده بودم و با رفتار اشتباهم باعث شده بودم که در شرکت مون نادیده گرفته بشم و به همون اندازه که کار و اضافه کاری می کنم، حقوق نگیرم...در حالیکه کارای زیادی به من وابسته بود!
2) در رابطه های آشنایی قبلی ام مهرطلب بودم و میخواستم هر طوری شده رابطه را به سرانجام برسونم درحالیکه اصلا دقت نمی کردم طرفم لایق هست یا نه...همین که باشه و حتی معتادم باشه طوری نیست...طبابتش میکنم تا خوب بشه!
3) یکی از همکارام به من گفته بود پول قرض میخواد و من رفته بودم که 200 هزار تومان از پس اندازم بهش بدم! اما به یکباره، 2 میلیون ازم قرض گرفته بود و خودمم نفهمیده بودم چطور قورباغه آرامپزم کرده بود و رسیده بود به 2 میلیون !!!
پولم را تیکه تیکه پس داد اونم این مدلی:
دو سه تا لباس زیر از جنس نانو، زن داداشم آورده بیا بهت بدم 200 تومن از حسابت کم کن
پیشنهاد سفر شمال داد و برگشتیم و گفت یه 300 تومنم خرج سفرت شده در حالیکه خرج کل سفرم با خودم بود و فقط اونا ماشین داشتند و هر چی حساب کردم اون موقع 300 نمی شد...کل پول بنزین رفت و برگشت اون تایم شد 100 هزار تومان!!!
و همینطوری ما حساب مون تسویه شد!
بعد رفتم خونه شون و خیلی زندگی مرفهی داشت و در مقایسه با خونه ما انگار بهشت بود! ظاهرا همینطوری با پول بقیه داشته زندگی می کرده!
اما من کمر و چشمام را میذاشتم پشت کامپیوتر و ذره ذره پول جمع می کردم که بتونم جهیزیه بخرم!
4) یه خواستگار سمی یادم اومد ...تو ماشینش نشسته بودم...آهنگش برای بار n ام تکرار شد و آهنگ را عوض نمی کرد...مخم ترکید ولی بهش نتونستم بگم آهنگت را عوض کن یا خاموش کن...
همون خواستگار،یه بار فلش گذاشتم تو ضبطش و میخواستم یه آهنگی را بزنم یه کمی بره جلو، دستم را نگه داشتم روی دکمه ...
سریع بهم پرید و گفت دستت را بردار ضبطم خراب شد! اینجوری نیست که ...
و من سکوت کردم و دستم را برداشتم ...در حالیکه همون روز یاد گرفت دقیقا همینطوری هست و اون بلد نبوده یه آهنگ رو جلو ببره و به جای اینکه وا بده، عصبانی شد که چیز جدیدی یاد گرفته و قبلا بلد نبوده و جلسه بعدش به من گفت تو چون دانشگاه رفتی و من نرفتم، سرکوفت می زنی در آینده!!!
و من چقدر ناراحت شدم که دستم را روی ضبطش نگه داشته بودم و آهنگ را برده بودم جلو!
تازه تهشم بهم گفت تو زشتی و من سلیقه ام خواهرم هست ببین چه زیباست!
5) و یه سری خاطرات سمی و حال به هم زن دیگه...
نمی دونم چرا وقتی آدم دچار شکستی می شه، تمام اون خاطرات قبلی یهویی می خورند تو صورتش و حس بدتری ایجاد می کنند...دلت می خواد بری تو حالت قربانی و بگی همه جلادن و من چقدر طفلکی هستم ...امن ترین جای دنیا همین حالت طفلکی بودن هست...نه میخواد از جات دیگه بلند بشی...نه مسئولیتی حس می کنی...تازه بقیه هم مقصرن و تو تقصیری نداری...
اما یادم اومد که من همه اینها را پشت سر گذاشته بودم...
به شرکت جدید رفته بودم و همه چی داشت به خوبی پیش می رفت و کارم دیده می شد و حقوقمم خوب بود...
✔️ من مهرطلبی را پشت سر گذاشته بودم ...
✔️ "نه" گفتن را بلدش شده بودم...
✔️ اینکه چطوری و کجا چی بگم و چی نگم را بلد شده بودم ...رابطه آشنایی اخیرم بی نقص بود!
اما چرا نشد؟؟
کاری که به نظرم درست می رسید، این بود که علیرغم اصرار اون آقا از رابطه اومدم بیرون و همه چی تمام شد...نه تماسی، نه دیداری، نه پیامکی، هیچی...
موافقت خانواده اش برام ارزشمند بود و بدون اون نمی خواستم ازدواج کنیم...
ادامه رابطه که رو هوا و معلق باشه را هم نمی خواستم ...رابطه ای که حالا بذار با هم باشیم تا خانواده راضی بشه...پیش خودم میگفتم : اگر نشد چی ؟ تا کی باید این مدلی حقارت آمیز تو رابطه باشم تا پذیرفته بشم ؟
اونایی که یک رابطه خوشایند را تموم می کنند، دقیقا انگار از بهشت پرتاب شده باشند بیرون و یک سفر آغاز می شه:
👈 اول می ریم تو فاز انکار...یکی دو روز اول داغیم و نمی فهمیم ...کودک معصومی هستیم که منتظریم مادرمون بیاد دنبال مون...
👈 بعدش همه چی تیره تر می شه و تاریکی برزخ را می بینیم و متوجه می شیم که دیگه از دستش دادیم...قلب مون تیکه تیکه می شه و متوجه می شیم واقعا یتیم هستیم و مادرمون نمیاد...حتی استخون درد می گیریم...می خوابیم و خوابش را می بینیم...هر آهنگ یه ذره عاشقانه و یا غمگین باعث میشه اشک بریزیم و یادش بیوفتیم...
👈 بعدش می ریم به سمت قدرت ها و حامی های روانی:
مثلا رابطه ای که بتونه برای لحظاتی این شرایط را از یادمون ببره؛
یا بریم به سمت خدا و درد و دل کنیم؛
یا بریم به سمت مواد مخدری که بریم تو فاز دیگه ای و یادمون بره چی به سرمون اومده؛
یا خودمون را بکشیم
و....
و من وقتی شب خوابیدم ساعت 2 شب بیدار شدم و تازه فهمیدم یتیم شدم! هیچ وقت یادم نمی ره که چه اندازه گریه کردم و التماس خدا را کردم که امشب مرگ من باشه و بمیرم ...نمی تونستم این بار سنگین را دیگه تحمل کنم ...خیلی التماس کردم و ضجه زدم که اگر خوابیدم فردا را نبینم و گفتم خدایا فقط همین آرزو را دارم و خواهش میکنم همین را به من بده و چیز دیگه ای نمی خوام...قرآن را برداشتم و گذاشتم روی قلبم و روی سجاده خوابم برد...
اما فردا صبح شد و خورشید طلوع کرد و من بازم زنده بودم و توانایی بلند شدن از رختخوابم را نداشتم ...از خدا ناامید شدم که همین یه چیز کوچولوی بی ارزشم انجام نداد برام...
بیخیال خدا شدم و بهش گفتم من کاری دیگه باهات ندارم....
#انکار #کودک_معصوم #سوگواری #برزخ #من_قبلی #ورژن_ضعیف
#دوران آشنایی #مهشید #ازدواج #قسمت #3