Logo
دیجی بها

یک خاطره تلخ(قسمت 12)

Mahshid

 

یه خاطره خیلی تلخ از اون روزا دارم: یکی از فامیل های نزدیکم با یه دختر خانمی تو رابطه آشنایی بود..

در جریان کات ما هم بود... به من گفت: تو باید از این دختر یاد بگیری!

خصوصیات اون دختری که باهاش تو رابطه بود را یکی یکی شمرد و زد تو سر من!

تحقیرم کرد ...من شکستم! مقایسه خیلی ناجوانمردانه ای بود! من یه دختر بودم با دسترنج خودم داشتم زندگی می کردم و جهیزیه می خریدم و اون دختر حتی ماشین هم باباش براش خریده بود! پدر اون دختر کنارش بود و علاوه بر ساپورت مالی، از نظر روحی هم تکیه گاه محکمی بود  ولی پدر من حضور نداشت...و خیلی موارد دیگه که از گفتنش صرفه نظر میکنم... ما اصلا مثل هم نبودیم! و من خیلی خیلی برای زندگی ام تلاش کرده بودم و جاش نبود مقایسه بشم...

در وضعیت ضعیف روحی بودم برای همین خیلی در من اثر بدی گذاشت و به عنوان یکی از تلخ ترین خاطرات اون دوران یادم هست و باعث شد به قدری دلم بشکنه که  اون شب دوباره رفتم طرف خدا و چند تا جمله سنگین به خدا زدم گفتم بیا تحویل بگیر...اینو تو برای من خواستی! و متاسفانه اون فرد را هم نفرین کردم ولی سال بعدش دلم آروم شد و بخشیدمش...اما خیلی سخت و بد بود.

 

#خاطره_تلخ

#دوران آشنایی  #مهشید  #ازدواج   #قسمت #3