Logo
دیجی بها

سفر قهرمانی در برزخ(قسمت 14)

Mahshid

 

یه مدتی درگیر مچ پام بودم و حقیقتا سفر خیلی بدی بود...
چند روزی که گذشت داشتم  خاطرات اون سفر کذایی را مرور می کردم و حرص می خوردم که ذهنم رفت روی داستانی که دکتر تعریف کرده بود...موسی تونسته بود خضر را کنار دریا پیدا کنه و ماهی هم اونجا گم شده بود....ولی من تو چاه دستشویی دستبندم را گم کرده بودم...کدوم عقلی این دو تا را به هم ربط میده آخه!!

 

ولی سعی کردم تحلیل کنم :

 

مهشید چرا فکر می کنی که از همه چی آگاهی؟

 

🔔 به قول استادم، وقتی همه چی تو زندگیت آشفته بازار شده و تمام راه ها بسته شده و هیچی سر جاش نیست و طوفان بزرگی شده، شاید قراره در جهان هستی فرآیندی رخ بده ...

 

من همیشه برای تمام چیزایی که تو زندگیم داده نشد، پیش خدا گلایه کرده بودم...چرا اینو ندادی، چرا اونو ندادی؟ چرا من؟ چرا زورت میاد یه راه باز کنی و ...

 

شاید اصلا اینها مال من نباید باشه نه؟ شاید هم آماده دریافتش نیستم!

 

من از این گفتگوهای درونی داشتم زجر می کشیدم...
چون همیشه هر چیز خوبی که تو زندگیم از دستم رفته بود را همه اطرافیان و اساتید، ربط داده بودن به قسمت و حکمت و ...
چرا فقط من مشمول قسمت و حکمت می شم؟پس من چه زمانی قراره قسمتم بشه؟

بعد دیدم ظاهرا من ادعای دانستنم میشه! آخه من که از زندگی مردم آگاه نیستم...شاید چیزی که اونا دارند به دلایلی دارند که من واقف نیستم...

همین تحلیل کردن باعث شد، فصل جدیدی در زندگی من شروع بشه...فصل پذیرفتن اون چیزی که خدا نمی خواست من داشته باشم!

اولش با حالت مسخره می گفتم:

باشه اینم نخواه عیبی نداره ولی کم کم در من چیزی شکل گرفت و شد یه اعتقاد!

اینکه تلاش کن ولی  بپذیر و شکرگذار باش و اطاعت کن و گلایه نکن ...

به سختی سر قرارهای آشنایی رفتم!تنهایی رفتم کوه صفه! و تو کوه تنهایی چایی خوردم! اینقدر این قسمت زندگی برای من سخت بود که خدا می دونه...تنها رفتن به مکانی که پر از خاطرات بود...

می خواستم بتونم سرپا بشم...بتونم زندگی را ادامه بدم...این کارها باعث شد من قدرت پیدا کنم برای ادامه زندگیم.

 

یه خاطره جالبی از اون دوران دارم که یک بار به خدا اعتماد کردم و رشد خیلی خیلی بزرگی بر ای من رقم خورد:

یه روز سر کار نرفتم چون سردرد داشتم و از سر کار یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت:

ظاهرا خبرایی هست و پشت سر تو جلسه ای گرفته شده...کاش امروز بودی...

من خیلی دلم میخواست اون روز برم ببینم چه خبره...ولی پیش خودم گفتم: اگر خدا نخواد، برگی از درخت نمی ریزه...من که اشتباهی نکردم! پس اگر مدیرمون بخواد به حرف چند نفر گوش بده و مثلا با من بد بشه، خب مدیر خوبی نیست پس مهم نیست و من چیزی از دست نمی دم بلکه  اونا من رو از دست می دن

نگران نبودم...آروم بودم...سپردم به خدا و گفتم تو حواست به اون جلسه باشه...

و فرداش رفتم و جلسه تکرار شد!!! و من سربلند شدم...

این داستان مهر تایید زد روی اعتقادات جدیدم...

وقتی بیمار میشی و افتادی تو خونه، و بیرون از خونه طوفان به پا شده، قرار نیست که تو طوفان زده بشی! از اتفاق، قراره در اون طوفان، حضور نداشته باشی!

 

و ایمان جدیدی در من شکل گرفت:

من یه شب با تمام سلولهای وجودم، به خداوند از ته ته قلبم گفتم:
من این پسر را دوست دارم ولی تو نخواستی ما با هم باشیم...قطعا چیزی می دونی که من نمی دونم...من این موضوع را می پذیرم و ازت میخوام:
هم صبرش را بدی به من ...هم بهترش را بدی به من...
تو برای من بهترین را انتخاب کن...تو پدرم باش...

 سفر قهرمانی جدیدی در زندگیم کلید خورد و نمی دونستم انتهای این سفر چطوری میشه ...ولی به خدا تو این سفر اعتماد کردم..

 این پسر را مثل ماهی سپردم به رودخانه تا با خودش ببره

دست از خواستنش کشیدم!

این قسمت را هیچ وقت برای کسی حتی خانواده ام تعریف نکرده ام ..حس می کردم که نمی تونم درست بیانش کنم...اینکه یه موقعیت یا آدمی را که دیوانه وار دوستش داری، ازش بگذری و البته قلبی باشه نه زبانی...

اون جریان ظاهرا نیاز بود برای من رقم بخوره تا من برسم به رشد بزرگی: پذیرفتن چیزی که خدا نمیخوادش...دست از جنگیدن های بی ثمر بردارم..و مهمتر از همه، آرامش و اعتماد به خداوند داشته باشم ...

برای همین بعد از اون جریان، من یه سری مسائل هم در درونم کمرنگ شد...مثل حسادت، حسرت، تکاپو برای اثبات خودم و ...

 

 #قسمت #حکمت #تحلیل #حسادت #حسرت

#دوران آشنایی  #مهشید  #ازدواج   #قسمت #3