3) مهشید و نازنین و نفرت سرکوب شده (قسمت 3 سایه ها)

Mahshid

 

مدتی بود نازنین را می دیدم...نازنین یه دختر بی بی فیس زیبا و پر از عزت نفس و کارمند بانک بود...


هر بار که متنی ازش می خوندم، حس خوبی ازش نمی گرفتم!
چون راحت بدون اینکه چیزی را سانسور کنه، صحبت می کرد و باعث می شد چیزی در من روشن بشه که دوستش نداشتم..
نمیدونم چی در من روشن می شد ولی سریع چیزی را که از درونم می اومد بالا، سرکوب می کردم!
چند ماهی می شد و تا کامنتی از نازنین می دیدم، دوست نداشتم بخونمش...حس بدی داشتم...

 

یه بار در غیابش نظر دادم و گفتم ازش خوشم نمیاد...
یه دختری به اسم کیانا گفت:مهشید، نازنین فقط زبونش تیزه و دختر خوبی هست ...اصلا اینطوری بهش نگاه نکن...

 

یه روز دیدم از نازنین متنفرم! بی جهت بود...نازنین در زندگی من دخل و تصرفی نکرده بود که!
شروع کردم با خودم کلنجار رفتن ...
مهشید؟ چه چیزی در تو به هم ریخته ؟
چرا از نازنین متنفری؟

 

یادم افتاد که نازنین در یک تاپیک گفته بود که در عرض دو ساعت، زرشک پلو مرغ تهیه کرده و میزبان خانواده همسرش بوده و یه سری اتفاقات که یادم نمیاد ... 
من از این تاپیکش متنفر بودم چرا ؟
مگه من میهمانش بودم؟ مگه زرشک پلوهاش را خورده بودم و بدمزه بوده؟
گفتم شاید مشکل من با نازنین این هستش که فکر میکنم داره نمایش خوشبختی میده و دروغ میگه...
خب سوال بعدی:  از کجا میدونستم دروغ میگه ؟
جواب این بود که حدس می زدم...
خب دروغ بگه ! چی از من کم میشه؟
متوجه شدم حقیقتا چیزی از من کم نمی شه ...

 

از اون روز شروع کردم تنفرم را به رسمیت شناختن و دیدنش...

 

نازنین خیلی رک با نظراتت مخالفت می کرد و به چالش کشیده می شدی و نمی تونستی جوابش را بدی چون به اندازه کافی دستش و منطقش پُر بود ...
مثلا دیدم با طرفداران کودک همسری مباحثه می کنه...
زاویه دیدش منحصر به فرد بود...
مثلا طرفداران کودک همسر می گفتند:
یه دختر، ۱۳ سالگی ازدواج کنه بهتره تا اینکه بره دوست پسر بگیره ...
نازنین بلافاصله جواب داد :
یعنی اینقدر ذهنت صفر و صد هست که یا دوست پسر یا ازدواج ؟؟؟ دختر نباید درس بخونه ؟ گزینه درس و مهارت براتون قفله؟
این مدل جواب دادن باعث می شد نتونی مقاومت کنی و اون برنده مبحث می شد...کاربرها شروع می کردند بهش بد و بیراه گفتن..
موضوع شخصی می شد و شروع می کردند بهش توهین کردن  و...
نازنین در مباحث شکستت میداد و تو می فهمیدی داری اشتباه میگی و ادامه می دادی چون حس شکست را دوست نداشتی ...
چون از یه جایی منطقت کور میشد و فقط میخواستی برنده بحث باشی ...
پس نفرت از این جا بود که تو متوجه بودی که اون درست میگه ولی نمیخواستی شکست بخوری...

 

یه دفعه به ذهنم خورد که : 
پس نازنین آدم خوبی باید باشه ...ذهنش بازه ...کتاب خونده،...

 

من با نازنین دوست شدم و نفرت از بین رفت و جای خودش را به دوستی داد...
و این دوستی به من فرصت داد  زندگی اش را ببینم...
سفر قهرمانی هاش را دیدم
زن دانشمندی که زنانگی می کرد ...دلبسته بود اما وابستگی چسبناک نداشت ...
زنی که بلد بود مطالبه کنه و ...
و من به خودم اومدم و دیدم به جای نفرت، اتفاقا دوستش دارم ...

نفرت همون سایه ای بود که در اعماق مغزم تار عنکبوت بسته بود و من هر بار خودش را نشون میداد، سرکوبش می کردم...نمی ذاشتم بیاد با بقیه وجودم کنار هم قرار بگیره و نوازشش کنم و تیمارش کنم و  ازش سوال بپرسم که چرا حالت بده؟...چطور می تونم بهت کمک کنم؟

اضافه تر: 

مثالی از نفرت در کتاب نیمه تاریک وجود هست که زنی از بچه اش تنفر داشته و مشکلش را حل کرده...

میخواستم اول اون مثال را بگم ولی مثال واقعی از خودم تقدیم نگاه تون کردم...می خواستم مهشید را کامل ببینین نه بی عیب و نقص....کامل بودن با بی عیب و نقص بودن متفاوت هست... ادعای کاملی دارم چون خصوصیات بد خودم را به رسمیت می شناسم و اجازه نمی دم بر من حکمرانی کنه ...شاید مدتی حکمرانی کنه، اما بلاخره بر اون سعی میکنم مسلط بشم...

تیکه ای از کتاب نیمه تاریک وجود:  سرمشق قرار دادن انسان بی نقص،می تواند به کم شدن نیروی جسمانی، ذهنی، احساسی و معنوی ما منجر شود...

 

#نفرت

#نیمه_تاریک_وجود  #سایه_های_شخصیتی  #3