Logo
دیجی بها

4) پروین و نفرت از مادرش (قسمت 4 سایه ها)

Mahshid

 

حدود ۲۰ سالم بود که در شرکتی کار می کردم...اون زمان همکاری داشتم 43 ساله به نام پروین...

 

پروین خیلی خیلی حساس بود و نمی شد باهاش حرف بزنیم...امروز مثلا باهات خیلی خوب برخورد می کرد و پر از محبت و احترام...ولی فردا دشمنت می شد و اصلا متوجه این همه تغییر نمی شدی...جوان بودم و بی تجربه و نمی تونستم دلیل این همه نوسان رفتاریش رو بفهمم ...مثل همه همکاران، فقط سعی کردم از خودم در برابر رفتارهای سمی اش مراقبت کنم و پروین را نادیده بگیرم و ازش دور باشم...

 

سنش بالاتر از همه بود ... مخصوصا ما کوچیکترها باید احترامش را نگه می داشتیم...

 

یه رفتارش را مثال بزنم: 

 

می خواستیم گروهی غذا بخوریم سرکار، و سالاد الویه رو در نظر گرفتیم ...هر کدوم داوطلب شدیم بخشی از موادش را بپزیم و بیاریم ...پروین گفت منم تو گروه تون بیارید...ما قبول کردیم و چون قبل از ورود پروین به گروه، همه مواد، داوطلب پیدا کرده بود، گفتیم پروین شما این بار مهمون ما باش...دفعات بعدی جبران کن...یکی از بچه ها گفت : تو الویه جعفری هم می ریزن...پروین اگر جعفری داشتی بیار...قبول کرد و اتفاقا حالشم خیلی خوب بود ...تو گروه حال همه خوب بود ...

پروین فرداش با قیافه عبوس اومد و کلی به همه مون بد و بیراه گفت! گفت فکر کردین من گدا هستم؟ 

خیلی جا خوردیم...شدیدا ناراحت شدیم...الویه کوفت مون شد 😶

خلاصه ما با آدمی طرف بودیم که بسیار غیر قابل پیش بینی بود ...

یکی از همکارانم می خواست خواستگاری کنه از من  و خبرش تو شرکت پیچید  و پروین با ذوق اومد و گفت: 

مهشید این پسر خوبی هست و زنش رو خوشبخت می کنه و کلی تعریف و تمجید و آرزوی خوشبختی و اینا ...

داشتیم با هم گپ می زدیم و من به حرفاش با ذوق گوش می کردم...

ازم پرسید که نظرم در مورد قیافه اش چیه ؟

گفتم حقیقتا پوستت خوبه و خیلی خوشکلی (تعریفم واقعی بود...پروین جنس پوست بی نظیری داشت مثل کره ای ها بود و چهره اش هم جوان و زیبا)

گفت سوال نشده برات چرا ازدواج نکردم؟ گفتم این مسئله شخصی هست و من جسارت نمی کردم بپرسم...

تعریف من از پروین و ارتباط محبت آمیزم باهاش باعث شد که گاردش برداشته بشه و یهو شروع کرد گریه کردن! اومد تو بغلم و به پهنای صورت گریه کرد...

سبک تر که شد گفت یه خواستگار داشته و عکس خواستگارش رو نشونم داد که خوشتیپ بود...گفت سالهاست این خواستگار پیگیرش هست...اما نمی تونم بهش بله بگم!

همه خواهر و برادرهام به کانادا مهاجرت کردند و من موندم و مادر پیرم ...مادرم هر بار خواستگاری اومد، گفت پروین میل خودته ازدواج کن اگه خوبه ...ولی بعدش شروع می کنه تلخ شدن و سنگ اندازی و ...

مادرم کاری می کنه که خودم به خواستگارم جواب منفی بدم ...اون میترسه تنها بشه!

پروین تمام این سالها، تجرد را انتخاب کرده بود چون مادرش تنها نباشه!

یه دفعه گفت میدونی مهشید : من از مامانم متنفرم! متنفرم! متنفرم! چند بار تکرار کرد و اشک ریخت...

این همون پروینی بود که تمام کارهای مادرش رو انجام میداد! سر کار پیک میگرفت و میگفت برو برای مادرم میوه تازه ببر! پروین خیلی حواسش به مادرش بود  که حتی وسط روز میوه تازه بخوره! و من برام این رفتارهاش بسیار ارزشمند بود و همیشه میگفتم پروین چقدر مادرش رو دوست داره و ...

اما از مادرش متنفر بود...

از خودگذشتگی های افراطی پروین باعث شده بود که فرصت برای بالا آمدن عشق را سرکوب کنه ...تنفرش را هم سرکوب میکرد ...و یه صحنه سازی بی نظیر از عشقش به مادرش نشون میداد!

انگار اندکی محبت من باعث شد که پروین حس کنه می تونه حرفاش را بی سانسور بزنه ...

ما روزهای بعدش با هم دوست شدیم...حقیقتا من اون تایم اصلا ورژن قوی و رشد یافته ای نبودم که بتونم بهش بگم: برو فلان  کتاب رو  بخون...سایه داری و ....تنفرت را به رسمیت بشناس...با مادرت در موردش حرف بزن...تنهایی مادرت فقط بر دوش تو نیست...موقعیت هات را دریاب و ...

من بعد از اینکه از اون شرکت اومدم بیرون، رابطه با همه همکارام را حذف کردم...چون خودم بیشتر نیاز به ترمیم داشتم و به فکر دیگران نمی تونستم باشم و سالهاست از اون روزها گذشته و اون شرکتم تعطیل شده...

این خاطره تلخ یادم افتاد از پروینی که تنفرش رو مدام سرکوب میکرد و میگفت زشته کسی بفهمه دختری از مادرش متنفره ...همین تنفر سرکوب شده باعث شد پروین نیاز به ازدواج را هم سرکوب کنه!! عشق را هم سرکوب کرد و حتی فکر کردن به راه حل ها را هم کور کرد!

چون دختری که از مادرش متنفر  باشه و یا تنهاش بذاره، از نظر جامعه دختر بدی هست و مردم میگن چه دختر بد و بی رحمی!

 

اضافه تر:

 

1- پروین یک اسم مستعار بود.

2- هر مثال واقعی تو ذهنم که مربوط به سایه ها میشه را میگم تا موضوع کاملا باز بشه و بعد برسیم به شفای روح...

 

#نفرت #والدین_سمی

#نیمه_تاریک_وجود  #سایه_های_شخصیتی  #3