Logo
دیجی بها

5) تله بی ارزشی(منبع درد مهشید)

Mahshid

 

من مدتها حس بی ارزشی در درون خودم داشتم ...

 

این حس تا قبل از سن ۲۰ سالگی  خیلی بیشتر بود ...

 

علتش چی بود؟

 

چون دستاورد نداشتم؟

چون پول نداشتم؟

چون دختر بودم و اگر پسر بودم بهتر بود؟

چون تو مدرسه دوستی نداشتم؟

چون دوستام تحویلم نمیگرفتن؟

چون مقایسه میشدم؟

 

حقیقتا همه اینا بود ولی دقیقا اینا نبود!

 

علتش بر میگرده به زمانی که ۶ سالم بود... تابستون اون سال پدرم وسایل مدرسه مون را خریده بود ...مثل دفتر و مداد و پاک کن و تراش و ...

همه ما کودکی و عشق به لوازم تحریر را یادمون میاد...انگار این وسایل گنج بودند...داشتنش حس خوبی میداد...بو کردن پاک کن‌.‌..تراشیدن مداد...نوک تیز مداد موقع نوشتن ...دفترهای جلد شده و خط کشی شده و ....

پدرم اینها را برای من و داداشم که ۲ سالی بزرگتر بود، خریده بود و همه را گذاشته بود در یک صندوقچه بزرگ. این صندوقچه پنهونی نبود بلکه گوشه اتاق بو د و همه می دیدیم...

 

من ذوق داشتم و رفتم مدادهام را تراشیدم ...کنار هم گذاشتم و مرتب کردم ....جلد کردن رو از پدرم یاد گرفته بودم موقعی که برای داداشم جلد میکرد و حتی بچه های همسایه هم کتاب و دفتر شون رو میآرودن پیش پدرم تا قشنگ براشون جلد کنه...

 

یکی از دفترها را هم جلد کردم و انصافا کارم خوب بود‌...

فکر میکردم بابام ببینه جلد کردم خوشحال میشه ...

 

اما پدرم اومد و ناراحت شد که چرا قبل از اینکه خودش بگه و تقسیم کنه، من پیش دستی کرده بودم ...

عصبی شد و من پا برهنه فرار کردم تو کوچه ها و غروب شد و من می ترسیدم برگردم خونه...

 

از اینکه کسی نگران من تو خونه بشه، تصوری نداشتم چون معنی نگرانی والدین را نمیفهمیدم ...

کوچه مون بن بست بود...من غروب خودم را از سر کوچه به مامانم نشون دادم و خیالش راحت شد...

بابام را صدا زد... بابام اومد و با پس گردنی برگردوندم خونه ... و اون صحنه را بچه های کوچه مون دیدن‌...بچه هایی که حول و حوش یک سن بودیم و هر کدوم شخصیتی در برابر هم ساخته بودیم و آبرویی داشتیم ...

 

و جهان برای من تاریک شد...منی که یکی از پزهام بابام بود...بابام دست و دلباز بود...میومد خونه برای همه بچه ها خوراکی خریده بود و میداد بهمون و من حس میکردم رو ابرها هستم...

بعد از اون صحنه دعوا و پس گردنی، من دیگه نتونستم راحت تو کوچه ای باشم که قبلش با بچه ها بازی میکردم ... اون زمان ما وسطی و هفت سنگ بازی میکردیم و من فرز و تیز بودم و همیشه قهرمان بازی ها می شدم...

 

اما دیگه خبری از مهشید تو کوچه نبود ... این صحنه در سن ۶ سالگی من ثبت شد...

 

پس گردنی ترمیم شد و من بزرگ شدم و یادم رفت ...

این سکانس از زندگی ام در سن بزرگسالی زمانی یادم اومد که داشتم به تمامی اتفاقات گذشته فکر میکردم .... ذهنم سکانس ها را مرور میکرد:

برای برخیش حالم از خودم بد میشد و عوق میزدم 😂

برای برخیش حس خجالت داشتم...

برای برخیش حس نفرت...

برای برخیش هم گریه کردم ...

اما برای این صحنه زار زار گریستم ... من خیلی اون روز بی پناه بودم ...خیلی ....

حس اینکه پناه تو که پدرت هست باعث بشه بی پناهی را حس کنی ...

قوی ترین ادم اون روزهای من پدرم! افتخار من پدرم!

و من به یه مهشید ضعیف تبدیل شدم...

 

یه جایی در زندگی هامون یه سکانسی هست که ما بی دفاع بودیم...احساسات عجیبی را تجربه کردیم...

و ترس داریم که دوباره اون احساسات را تجربه کنیم.... اینها اسم شون میشه "تله"

بعد از اون صحنه، ما یک تاریخچه ای تو ذهن مون ایجاد میشه که از درون مون هر بار میاد بالا و سایه ای می ندازه روی همه زندگی مون ....

و هر کدوم ما دچار یه نوع رفتار خاص میشیم:

 

➕ یکی تله خودشیفتگی میگیره...

➕ یکی مهرطلب میشه ...

➕ یکی ایثارهای افراطی میکنه که بهش میگن تله ایثار ...

➕ یکی میوفته تو تله کمالگرایی منفی...

➕ یکی تله بی ارزشی ...

➕ یکی تله ترس از رهاشدگی ...

 

ممکن هست همیشه سوال شده باشه براتون که چرا یکی میوفته تو تله مهرطلبی ولی یکی تله خودشیفتگی و ...

 

ما هر کدوم مون برای رهایی از اون احساسات که از یک سکانس شروع شده، راهی به ذهن مون میاد و اون راه را در زندگی انتخاب میکنیم...بنابراین اگر خودشیفته و یا مهرطلب باشیم یا بیوفتیم تو تله ایثار و یا کمالگرایی منفی پیدا کنیم، همگی دلیلش حس بی ارزشی درونی ما هست که از همون سکانس خاص استارت خورده...

 

الان میتونین ارتباط همه این تله ها و منبعش را متوجه بشین...ما نسبت به حس بی ارزشی مون رفتارهای متفاوت داریم...تو تله افتادیم

 

 مطلب بعدی یه خاطره از استادم  هست...

 

#تله_بی_ارزشی  #دکتر_شیری #6