Mahshid
تعدادی از مردم که متاسفانه کم هم نیستند، یه عادت بدی دارند...وقتی حالشون از جایی بد شده مثلا:
تو خونه زندگی شون دعواست؛
یا نتونستن فلان موقعیت را به دست بیارن؛
یا مشکل مالی و خانوادگی و... دارند؛
درد جسمی و روحی دارند؛
اون روز ناراحتن؛
حقوق نگرفتن؛
نتونستن فلان کار را هندل کنند؛
و در کل هر مشکل نرمالی که تو همه زندگی ها هست و تو زندگی من و شما هم هست...
اینا شروع می کنند روی دیگران بالا آوردن متاسفانه ...اگر حواست نباشه، ممکن هست یه دفعه ای ببینی که وسط یه ماجرایی و نمی دونی چی شد که اینجوری شد...
اواخر هفته قبلی من با یکی از همکارانم این مورد را داشتم...
قضیه این بود که در یکی از واحدهای شرکت، یه خانمی چند سال پیش کار می کرده، به دلیل دعوایی که تو اون واحد با مدیر واحد میکنه، توسط مدیر اصلی شرکت به واحد دیگه ای منتقل میشه...
خلاصه این دختر، همچنان به این جنگ ادامه داده تو این سالها و فقط کدورت ها را دامن زده چون ادبیات مناسبی برای برخورد با دیگران نداره...
چند روز قبل تلفن زد به واحدی که من هستم و شروع کرد بلند بلند از همون مدیر سابقش بد گفتن با الفاظ بسیار بدی...من نمی فهمیدم چرا اینا رو به من میگه...
مکالمه ما تمام شد البته ایشون خودش به این نتیجه رسید قطع کنه...و دوباره زنگ زد و دلیل حرفاش را این بار با صدای آروم گفت:
میخواستم واحد کناری مون بشنون!
یعنی این خانم من را به عنوان "در" استفاده کرد تا به "دیوار" حرف برسونه!
بهش گفتم:
من مگه "در" هستم ؟
گفت نه و تماس ما به صلاحدید ایشون دوباره قطع شد...اون روز این دختر تمامی تلاشش برای اینکه من را وارد ماجرای خودش و اون مدیر بکنه کرد...باورتون نمیشه که من به مرحله ضعف اعصاب رسیدم ...مغزم پُر شده بود ...
تماس ها تمام نشد! مدام زنگ میزد و چرت و پرت میگفت...
تا بهش بلاخره گفتم: من امروز را دوست ندارم با اوقات تلخی برم از شرکت و بهتره که ادامه نده...گفت باشه ولی ادامه داد...
حسابی خالی شد! و خیلی خوب و راحت و سالم و سلامت رفت خونه!!!
و من موندم و یه دوز زیادی از اعصاب خوردی ...
تازه دوزاریم افتاد که تو دام یه آدم سمی افتادم!
رفتیم کوه و در دامنه کوه بودم که دیدم دارم سبک تر میشم...انگار داشتم اون سم ها را میریختم تو راه... و شسته شد و رفت...
امروزم دیدمش و برخورد سردی داشتم...پرسید چرا بدخلقی؟
گفتم دیگه بهت اجازه نمیدم روزم را خراب کنی و زین پس به من زنگ نزن...
خیلی خیلی تعجب کرد ولی میدونین چی گفت؟
گفت من بهت زنگ نمیزنم نه اینکه تو به من جواب نخوای بدی...
بگذریم خب مجبور بود اینو بگه ...تنها فردی که بهش در شرکت احترام میذاشت من بودم و میخواست همچنان قدرتش را جایی ثبت کنه ...اما تنها فردی که باهاش حداقل خوب بود را هم از دست داد...
مواظب آدمهای این مدلی باشین ...من و شما هم باید حواس مون باشه این مدلی نشیم! دیگران مسبب مشکلات ما نیستند ...
اینها در مجازی هم هستند به تعداد بیشتر چون راحت تر می تونن جولان بدن...آدمهاییکه میان تا حالتون را بگیرند و صفحه رو ببندند و کمی حالشون از این بالا آوردن روی بقیه خوب بشه...به دیگران اجازه ندین روی شما بالا بیارن...زود اون صفحه و اون مکالمه را ببندین...
خب صفه من این بار با حضور رفیق های خانوادگی مون در ماه کامل گذشت ...شب رویایی ای بود...در فیلم و عکس، نور ماه و امپراطوری قشنگش و جلوه حضورش در آسمون کامل مشخص نیست ولی بازم قشنگه...روی شهرمون انگار یه نور زیبا پخش شده بود:
و اینم همون آقایی که سایلنت هستند و وصفش را دفعه قبلی کردم...دعوت شدند به خوردن اسنک ...
پز هدلامپشم داد که به صورت حسی وقتی دستش را میگرفت جلوش روشن میشد...
ازش اجازه گرفتم تا خاطره اش را با تصویرش ثبت کنم
طبیعت و آرامشش باعث می شه ما آدمهای آروم تر و بهتری بشیم...
#کوه_صفه #آدم_سمی