Mahshid
1) سال 97 الی 98 بود که آخرین پروژه برنامه نویسی ام که نرم افزار طلافروشی بود را انجام دادم و پایان عمر کدنویسی ام را اعلام کردم؛
کدنویسی یه شغل پولساز خوب بود که چند سالی از عمرم را وقت گذاشتم و لذت زیادی بردم و برنامه هایی مثل مدیریت ارتباط با مشتری، انبارداری، خزانه داری، آمار و اطلاعات اداره های ارشاد، نرم افزار حریق و حوادث، نرم افزار ثبت نام استخر و باشگاه ذوب آهن ، طلا فروشی و غیره را در کارنامه ام ثبت کردم...
2) اما من از کدنویسی فاصله گرفتم؛
نه اینکه دلم را زده باشه نه...دوست داشتم زمان بیشتری برای خودم و سکانس های دیگر زندگی داشته باشم...کدنویس ها میدونن که حتی تو خواب هم، باگ و کدها دست از سر ما بر نمیدارند:)
3) در شرکت بازرگانی بزرگی شروع به کار کردم در بخش مدیریت ارتباط با مشتریان (CRM)؛
اونجا نرم افزاری که خودم نوشته بودم نصب بود و من باید در این نرم افزار گزارش هایی را می ساختم با فست ریپورت...کار گزارش ساختن یعنی خروجی اطلاعات و بسیار جذابیت داشت ...
4) از طرفی یه کار دیگری بود که مدیر این شرکت دوست داشت انجام بشه و به چندین نفر همزمان سپرده بود ولی انجام نمی شد؛
اولین نکته این ماجرا برای من این بود که تجربه کردم اگر کاری باشه که یک مجری یا متولی نداشته باشه، انگار اون کار درست و حسابی انجام نمیشه ...
خلاصه یه روز مدیر تو جمع اعتراض کرد...و همگی سرشون را فقط انداختن پایین و تموم شد...
چون جمع زیادی مقصر بودند، نوک پیکان سمت یه نفر نبود:) پس همگی خیال شون راحت بود...
رفتم اتاق مدیر، و داوطلبانه خواستم که اون کار را انجام بدم البته برای یکی دو ماه ...
اون کار خیلی کار چیپی به نظر میومد...برای همین همه اون افراد از زیرش در میرفتن ...اما من اون کار را ساختم و بزرگ کردم و از دل اون کار مشتری های بزرگ و زیادی به این شرکت بازرگانی معرفی شدند!
عزت نفس چیزی مثل همین هست...اینکه اگر مطمئنی میتونی چیزی را بسازی، و دورنمای خوبی ازش داری، مهم نیست آدم ها چقدر اون رو بی مقدار می بینن..برو تو دلش و امضات را بزن زیرش!
و من امضام را زیر کار زدم ...
اما...
5) اما مورد تنفر همون جمع قرار گرفتم و متاسفانه بیشتر اونا، همجنس هام بودند؛
کارشکنی های زیادی شد و هر قدم از طرف اونها، باعث رشد بیشتر من شد...به قولی جنگ بیهوده ای می کردند...ولی منم بلد بودم چطور ادامه بدم...نا امید نشدن و باور داشتن به خودت و کارت و رسیدن به پله بعدی...
من در میدون اونها نجنگیدم ...
6) تابستون امسال، بعد از مدتها کارشکنی، دیدم که اومدند سراغم ؛
ازم خواستند که با هم تیم بشیم و به مدیر در مورد مسئله ای اعتراض کنیم...داشتند می افتادند در چاه و می خواستند من را هم با خودشون ببرند...
البته نمی دونستند چاهه! چون تحلیل درستی نداشتند...چون بی گدار و بی فکر بودند...
سفر قهرمانی عزت نفس، پر از عمه کتی هاست:)
باهاشون همسو نشدم...
اعتراض شون به مدیر مودبانه نبود و مدیرمون مجبور شد چند نفر رو اخراج کنه چون در جلسه اعتراض، ظاهرا به مدیرمون توهین شده بود...
پایان اون کارشکنی ها، اخراج همون افراد بود ...
7) همیشه یه مثال میزنم در مورد منشی هایی که میرن تو شرکت ها کار کنند؛
چون اولین کاری که بدون هیچ مهارتی یه نفر به فکرش میرسه انجام بده همینه!
منشی می تونه منشی را تبدیل کنه به پست مسئول دفتر
و یا میتونه یه منشی معمولی باقی بمونه
و یا حتی میتونه پایین تر از منشی هم بشه ...
این خود فرد هست که جایگاهش را می سازه ...
من در شرکتی هم بودم که منشی پر قدرتی داشت در حدی که مدیر تصمیمات مهم شرکت را با نظر ایشون می گرفت چون منشی بدون حب و بغض، نظرات ارزشمند می داد...این وجهه را آدم ها خودشون می سازند...
8) سپر عزت نفس، خیلی خیلی پر قدرت هست...به قولی عزت نفس از نون شب واجب تره:)
وقتی داریش، انگار هر تیری از طرف راهزن ها باشه، اصلا به جسمت اصابت نمی کنه...
9) اونایی که جنگ بیهوده می کنند عزت نفس شون کمه؛
ما خیلی اوقات در جاهایی بودیم که اصلا کاری به بقیه نداشتیم ولی اذیت مون کردند و باعث عدم موفقیت ما شدند...میدونین چی باعث میشه موفق نشیم؟ اینکه توجه مون را از هدف مون بر میداریم، و شروع می کنیم تحلیل کردن آزارگرها... ذهن مون میره سراغ تنفر از اونا و حرص خوردن...همین یعنی ذهن ما دیگه متمرکز روی هدف نیست و اونا موفق شدند...
حواس مون به راهزن ها باشه...اونا چراغ مون را خاموش میکنند...
این آهنگ بیکلام را هم دوست داشتم تقدیم تون کنم:
#شهامت_مورد_تنفر_واقع_شدن #عزت_نفس